Friday, December 7, 2012
Thursday, December 6, 2012
Wednesday, November 21, 2012
Monday, October 22, 2012
Monday, September 10, 2012
Wednesday, August 29, 2012
Thursday, July 19, 2012
Friday, July 13, 2012
Monday, July 9, 2012
Friday, June 29, 2012
Wednesday, June 20, 2012
Wednesday, June 6, 2012
Wednesday, May 30, 2012
Sunday, May 13, 2012
Monday, May 7, 2012
Wednesday, March 28, 2012
Friday, March 16, 2012
پ.ن :این ها همه توجیهی هست برای توده لباسی که همیشه تو اتاق روی هم افتاده و با دیدنش از تصور سرزنش آدمایی که هیچ وقت حتی اینجا نبودن تا ببیننش،افسرده می شم.
Thursday, January 26, 2012
شهر من شیرینی سرایی دارد که خیلی وقت های بی حوصلگی و بی بهانگی بهانه من شده است برای راه رفتن در خیابان.مردم در شیرینی سرا چهره های شادی ندارند و تظاهر می کنند که به هم توجه ای ندارند اما تو می دانی که این فقط ظاهر امر است و در واقع شاد هستند چون قرار است چیز خوشمزه ای بخورند و در واقع به هم توجه دارند زیرا که اکثر مردم قبل آمدن به شیرینی سرا به خودشان عطر می زنند و خوش تیپ ظاهر می شوند و این نشان می دهد مردم به بقیه ای که آنها را می بینند توجه دارند و این خوب است چون مشخص نیست که در آنجا به چه کسی ممکن است بربخوری.خود من اکثر وقت ها با بدترین تیپی که دارم در آنجا ظاهر شده ام و زیر چشمی اطراف را پاییده ام تا هم مردم را دید زده باشم هم از آشنای نامنتظر احتمالی فرار کرده باشم.
در امتداد شیرینی سرا خیلی جاها قرار داشت.می توانستی با دست های پر به جاهای زیادی بروی.حضورت در خانه مردم با شیرینی معنای دیگری پیدا می کرد یا شاید به نظر من اینطور می آمد و من این معنا را دوست داشتم وبعضی وقت ها تفریح عصر جمعه من و خواهرم این بود که برویم شیرینی سرا، شیرینی بخریم و برویم خونه خاله که همیشه چایشان آماده بود و چای بخوریم با شیرینی و همین کفایت می کرد.
یک شهر را باید با شیرینی فروشی هایش شناخت. مردم دامغان در شیرینی فروشی هایشان اصلا شیرینی های خوشمزه ای نمی پزند و اگر می پختند این شهر را بیشتر دوست داشتم و حال و هوایش بیشتر به من می چسبید.
Friday, January 6, 2012
کتاب تافل شده است ارتفاع دهنده به لپ تاپ و هی دلم می خواهد لپ تاپ را روشن و خاموش کنم. چهار تا سیگار خریده ام دیروز برای آخر هفته. چون در طول این هفته لحظه های زیادی پیش آمد که با خودم فکر کردم سیگار! و نداشتم چون اینجا سیگار زود خشک میشود و حتا یخچال هم چاره نیست. از محلی دور از خانه سیگار خریدم و از مغازه دار خیلی ساده مثل آدمهای اولیه پرسیدم آیا شما مغازه دارها جنس تان را به قیمت پشت جنس میفروشد؟ یا باید گرانتر بفروشید.بس که اینجا مغازه دارها قیمت ها را میبرند بالا و یک عدد شیر پاکتی و ماست و چند تا دی وی دی میشود ۶هزار تومان.آقا هم خیلی ساده جواب داد به قیمت پشت جنس و من برای مثال قیمت چند جنس را پرسیدم و جواب داد و به این نتیجه رسیدم که سوپرمارکتی که جدیدا از آنجا خرید میکنم سرم کلاه نمی گذارد.
از چهار عدد سیگار سه تا کشیدم .در لحظه هایی که به قوت لحظه های این هفته اخیر نبودند .خودم به اجبار سیگار را به این لحظه ها تحمیل کرده بودم و فکر می کردم چون خانه تمیز و مرتب است و امروز تعطیل است و کسی کاری به کارم ندارد و می توانم انتخاب کنم نقاشی بکشم یا فیلم ببینم یا اصلا هیچ کاری نکنم در اوج لذت از خویشتن هستم و باید با سیگاری در دست طولانی تر کنم این لحظه های لذت را. اما نبودم و وسیگارها چیزهای تحمیلی بودند که لذت نبردم از هیچکدامشان.