Wednesday, March 28, 2012

ایستادم زیر دوش و خیره به روبرو و بلندپروازانه به آرزوهام فکر می کنم و چیزی که می بینم موهام در اطراف سرم و کاشی های روبروهِ، احساس خوبی دارم و متوجه می شم احساسم نه بخاطر ارتفاع آرزوهام بلکه بخاطر ارتفاعیه که با پوشیدن دمپایی های پلاستیکی پیدا کردم. نوعی احساس بلندقدی و کشیدگی در من شکل گرفته بود.

Friday, March 16, 2012

صبح که بیدار می شم بلوز و شلوارم رو در میارم وبلوز و شلوار(گاهی دو تا از هرکدوم)می پوشم، مانتو و یک بالا پوش می پوشم مقعنه می ذارم سرم و می رم سرکار..ظهر که بر می گردم مقنعه رو در میارم، شلوارم رو در میارم، بالا پوش و مانتو و بلوز رو هم و دوباره بلوز و شلوار می پوشم. می خوابم، سه و نیم بیدارمی شم، دوباره بلوز و شلوار رو در میارم، بلوز و شلوار دیگه ای می پوشم، مانتو و یک بالاپوش می پوشم، مقنعه می ذارم و می رم سرکار. ساعت شش که برمی گردم مقنعه رو در می آرم، بالا پوش و مانتو و بلوز و شلوار رو در میآرم و چون حوصله ندارم از اول شروع کنم یه کمی بدون بلوز و شلوار تو خونه راه می رم، حوصله ام که اومد تن می دم به شش ساعتی که تا وقته خواب آلوده شدن تو خونه دارم و دوباره بلوز و شلوارم رو می پوشم .
پ.ن :این ها همه توجیهی هست برای توده لباسی که همیشه تو اتاق روی هم افتاده و با دیدنش از تصور سرزنش آدمایی که هیچ وقت حتی اینجا نبودن تا ببیننش،افسرده می شم
.
حس می کنم در جایی از خانه، گوجه هایی در حال پوسیدن دارم.می گردم اما چیزی پیدا نمی کنم.