Friday, April 23, 2010

Wednesday, April 21, 2010

انقدر بچه دیدم تو بخش اطفال که دیگه کم کم داره یه جورایی ازشون خوشم میاد
بچه نشسته بود تو بغل مامانش . منم داشتم دماسنج و تکون می دادم که درجه اش بیاد پایین بذارمش زیر بغل بچه . بعد با هر تکون دست من بچه پلک می زد می خندید .داشت واسه خودش حسابی کیف می کرد . با چیز به این سادگی

Tuesday, April 20, 2010

بعدازظهر تابستون بود و آفتاب و صدای جیرجیرکا زمین بازی بزرگی برای ما بودند. من و خواهر کوچیکم ساعت چار که می شد دیگه تو خونه طاقت نمی آوردیم .خونه خالم صدمتری با خونه ما فاصله داشت.می زدیم بیرون و از اون فاصله به در خونه خالم نگا می کردیم که پشتش دخترخاله هام بودن و زیر نور ساعت چار بسته تر از همیشه به نظر می رسید.را می افتادیم اما با قدم های مورچه ای را می رفتیم..پاها جفت هم .قدم های یک سانتی تا مثلا اینجوری زمان بگذره و دیرتر برسیم تا خیلی هم زود بیدارشون نکرده باشیم.


حالا دلم می خواد راه مونده تا فارغ التحصیلی رو مثل اون موقع ها با قدم های مورچه ای برم
دوست ندارم جای رو ترک کنم که تو هنوز اونجایی.

Saturday, April 17, 2010

پدرم در اومد بخدا! بسسه دیگه
تو شلوغی اتاقم احساس آرامش می کنم

Tuesday, April 13, 2010

تنها آغوش تو مونده که اونم هیچ
عمر بی خیالی و آرامش من به اندازه چند تا نیمه عمر فلوکستینه

Friday, April 9, 2010

هوا که اینجوری شروع می کنه به دیوونه بازی در آوردن من دوباره ایمان میارم
چرا شعر های حافظ وقتی تو می خونیشون یه جور دیگه می شن؟

آخه اینا حافظ نیست مولاناست عزیزم!ا

Sunday, April 4, 2010

شیر و سیگار