Tuesday, December 27, 2011

روزی که به دیباج آمدم را خوب یادم است.ده ماه پیش بود.بیست و پنجم بهمن. یکی از آن سه شنبه هایی که قرار بود جمع سبزها باشد.
به دیباج که رسیدیم همه جا سفید بود.برف می بارید و من مشتاق تجربیات تازه بودم.
روزی که از دیباج رفتم را هم خوب یادم است. همین یک ماه پیش بود. پنجم آذر. جمعه بود. آن روز هم برف می بارید.ا ین را وقتی فهمیدم که می رفتم انباری دنبال یک کارتون بزرگ که وسایل آشپزخانه را جا بدهم داخلش. دیدم که باز هم حیاط سفیدپوش است. این بار مشتاق رفتن بودم فقط ، می دانستم پزشک خانواده چیست و مشتاق تجربه اش نبودم

Sunday, October 30, 2011

Sunday, May 15, 2011



به پنجره های نیمه روشن خانه های روبرو نگاه می کنم

به تنها منظره ی پیش روی ممکن





فائزه

Tuesday, May 3, 2011



دوست داشتم همیشه که خونه ی دوست پسر احتمالیم این شکلی باشه..این جایی بود که دوست داشتم زنگش رو بزنم و از درش رد بشم









photo by amirparva

Saturday, January 29, 2011

چهار فصل در ذهن من تو یه مربع دو در دو وجود دارن. بهار و پاییزتو دو تا مربع بالان، پاییز و زمستون تو دو تا مربع پایینی
اینجوری ان چون تو کتاب درسیمون اینجوری بود. یادم نیست کلاس چندم فصلا رو بهمون یاد دادن ، کلاس اول شاید ، اما اون صفحه کتاب یادمه هنوز و کلا روزامو تو اون صفحه کتاب می گذرونم.. اینجوری که وقتی شهریور تموم می شه و مهر می شه میام پایین..بعد که آذرم تموم شد به یه خط پر رنگ می رسم که مربع رو چهار قاچ کرده، از اون خط می گذرم و می رم تو مربع برفی، بعد که بهار می شه می رم بالا، از قبلش هم تو روزای نزدیک فروردین رو یه خطم با شیب رو به بالا به طرف بهار که سبز و زرد و صورتی بود مربعش

Tuesday, January 25, 2011


اتاق من همه ی سرخوشی تابستان است