Thursday, January 26, 2012

شهر من شیرینی سرایی دارد که خیلی وقت های بی حوصلگی و بی بهانگی بهانه من شده است برای راه رفتن در خیابان.مردم در شیرینی سرا چهره های شادی ندارند و تظاهر می کنند که به هم توجه ای ندارند اما تو می دانی که این فقط ظاهر امر است و در واقع شاد هستند چون قرار است چیز خوشمزه ای بخورند و در واقع به هم توجه دارند زیرا که اکثر مردم قبل آمدن به شیرینی سرا به خودشان عطر می زنند و خوش تیپ ظاهر می شوند و این نشان می دهد مردم به بقیه ای که آنها را می بینند توجه دارند و این خوب است چون مشخص نیست که در آنجا به چه کسی ممکن است بربخوری.خود من اکثر وقت ها با بدترین تیپی که دارم در آنجا ظاهر شده ام و زیر چشمی اطراف را پاییده ام تا هم مردم را دید زده باشم هم از آشنای نامنتظر احتمالی فرار کرده باشم.

در امتداد شیرینی سرا خیلی جاها قرار داشت.می توانستی با دست های پر به جاهای زیادی بروی.حضورت در خانه مردم با شیرینی معنای دیگری پیدا می کرد یا شاید به نظر من اینطور می آمد و من این معنا را دوست داشتم وبعضی وقت ها تفریح عصر جمعه من و خواهرم این بود که برویم شیرینی سرا، شیرینی بخریم و برویم خونه خاله که همیشه چایشان آماده بود و چای بخوریم با شیرینی و همین کفایت می کرد.

یک شهر را باید با شیرینی فروشی هایش شناخت. مردم دامغان در شیرینی فروشی هایشان اصلا شیرینی های خوشمزه ای نمی پزند و اگر می پختند این شهر را بیشتر دوست داشتم و حال و هوایش بیشتر به من می چسبید.

No comments:

Post a Comment