Friday, November 12, 2010

این یه دوئله
پشت به هم قدم برمی داریم
هیچ کدوم جرئتش رو نداریم که برگردیم و تیر خلاص رو بزنیم
با هر قدم از هم دورتر می شیم

Tuesday, November 2, 2010

بارون که میاد آدم بیخودیش می گیره
بیخودی راه بره زیر بارون
بیخودی به دوستاش زنگ بزنه
بیخودی سیگار بکشه بیخودی چایی بخوره
بیخودی دلش می خواد دوستاشو ببینه
هوا که سرد می شه باید کاپشن رنگیامونو بپوشیم بریم مدرسه آویزونشون کنیم روی کاپشنای رنگ و وارنگ همکلاسیامون
هوا که سرد می شه باید آدم ها دور هم جمع شن، دور آتیش قرمز

Wednesday, October 20, 2010

Monday, October 11, 2010

مرهمی

زخم نزن

Sunday, September 5, 2010

چینی بندزن ها رو یادتون هست؟
با اینکه مامان و مامان بزرگم دیده بودشون و تو فیلم هام همیشه صحبتشون بود حتی بعد اینکه خودم یکیشون رو دیدم معتقد بودم که موجودات افسانه ای هستند.فکر می کردم ساخته ی ذهن آدمان .چون از وقتی به وجود اومدن که آدم ها دلشون خواست چینی های شکستشون رو از نو بسازن.اون خطای یک لحظه سقو ط شی رو اصلاح کنن تیکه ای از زمان که به خطا رفته رو پاک کنن و بعد تنها تا زمانی به وجود خودشون ادامه می دن که آدم ها باز هم بخوان چینی های شکسته رو بند بزنن. بعد از اون دیگه نیستند. ساخته ی ذهن بشر بی احتیاطن
یاد چینی بندزن ها افتادم چون بهشون نیاز پیدا کردم برای بند زن به ظرفی که از دستم افتاد و قرار بود فردا به دست یه دوست برسه به مناسبت تولدش و بارها اون صحنه ی کوتاه سقوط رو در ذهنم به عقب وجلو بردم و یاد بندزن ها افتادم که جادو گران این لحظه ی خطا بودند..

Saturday, September 4, 2010

پروای تو را نداشتن چه خوب است .مثل خیلی چیزهاست . چیزهای خوب وبی وزن
این حرف ها که گفتن نداره
باید ساخت . مجسمه های چوبی
باید کشید. نقاشی

باید عشق بازی کرد. تو. رنگ

باید کشید. سیگار
اون حرف ها گفتن ندارن

پروای کسی را داشتن .........ا

Tuesday, August 17, 2010

در آستانه ی فارغ التحصیلی به تنها چیزی که فکر نمی کنم پایان نامه است. این رو الان که با مامان بحثم شد فهمیدم. یه سری برنامه ها داشتم واسه خودم که بهشون افتخار می کردم. از نظر مامان همشون چرت بودن گفتم تو جای من نیستی نمی دونی چی می خوام. گفت چتون شده شماها چرا انقدر آرمانگرائین. گفتم من رو با هیچ کس دیگه مقایسه نکن.
کل ماجرا بد بود چون مثل همیشه خواهم دید که حق با مامانه.ترسیدم به خصوص وقتی که گفت ببین امشب کیه من دارم این حرف ها رو می زنم. از فردا می رم دنبال پایان نامه

Friday, July 23, 2010

doostam ashegh shode..raftim ye goshe neshastim sigare gahmgin keshidim ba ham...
vase on dard bud vase man nostalgiae dard.
khosh gozasht ehtemalan behemon.
ino alan nemifahmim ye chan vaght bad mifahmim ke behemon khosh gozashte bud on rooz
maman az yeylagh bargashte hamash mige "meh" meh" "meh"
avalesh asabi shodam az in hame "meh" gofatnash..ama kam kam to meh gom shodam

Wednesday, June 30, 2010

حسم مثل کسیه که منتظر مسافری بوده.
مسافرش اومده اما هنوز منتظر مسافرشه

Monday, June 28, 2010

منم اگه فوتبالیست بودم بعد اینکه سه تا گل زدم به تیم حریف بیشتر از این اذیتشون نمی کردم و گل چهارم رو نمی زدم. سه تا خودش به اندازه کافی بد هست. کار خوبی کردن برزیلی ها
آخرش یه روز تلف می شم وسط این وقت هایی که تو طول روز به بطالت می گذرونم. بس که به خاطر هر لحظه اش عذاب می کشم
داشتم بستنی توت فرنگی می خوردم.
یهو آب رفتم.
قدم شد صد و ده سانتی متر.
موهام قهوه ای شدن .
چتری هام ریختن رو پیشونیم.
دهنم رو وا کردم مامانم از اون بالا قاشق شربت اکسپکتورانت رو خالی کرد تو دهنم.
همون مززه رو داشت دقیقا

Sunday, June 27, 2010

تابستان بود

ما تازه بودیم


گریستن نمی دانستیم و می خندیدیم


شهیار قنبری



Saturday, June 26, 2010

بازی اتواستاپ

یکی از داستان های کتاب"عشق ها ی خنده دار" کوندرا درباره دختر و پسریه که تو راه مسافرت هستند.دختر هفده سال کوچکتر از پسره و با تمام دخترهایی که پسر تا حالا باهاشون بوده متفاوته. دختر از اینکه هیچ وقت نتونسته شبیه بقیه دخترها باشه همیشه رنج کشیده.از بدن خودش خجالت می کشه و هیچ وقت نتونسته باهاش کنار بیاد.حتی از اینکه به پسر بگه که تو طول مسافرت بزنه کنار تا اون ادرار کنه خجالت می کشیه و پسر هم یه جورایی در طول آشناییشون از همین اخلاق های دختر خوشش می اومده.حالا اونا تو راه هستند.می رسن به یه پمپ بنزین و تو فاصله زمانی که منتظر نوبتشون هستند دختر بدون اینکه حاضر باشه چیزی از مقصدش بگه برای ادرار کردن به پشت پمپ بنزین می ره.پسر بنزین میزنه همزمان کار دختر هم تموم شده و با دیدن حرکت ماشین کنار جاده منتظر می مونه تا پسر بهش برسه.پسر وقتی به دختر می رسه ترمز می زنه یهو بازیش گل می کنه و تظاهر می کنه که دختر رو نمی شناسه و مقصدش رو با لحن اغوا کننده ای ازش می پرسه.دختر هم ادای دخترهای اتواساپی رو در میاره و سوار ماشین میشه.پسر تا یه جایی به بازی ادامه می ده ولی بعد دلش می خوادکه برگردن سر نقش های اصلی خودشون اما دختر که از اینکه به این راحتی تونسته خجالت رو کنار بذاره و شبیه زن هایی بشه که همیشه در مقابلشون احسا س ناتوانی می کرده راضیه.اولش به این مسافر اتواستاپی که دوست پسرش داره انقدر با مهارت باهاش لاس می زنه حسادت می منه اما بعد خودش می شه اون دختر و لذت می بره از نقشش.پسر از اینکه می بینه دختری که همیشه معتقد بوده با بقیه زنهایی که تا حالا شناخته متفاوته انقدر راحت می تونه شبیه اونا رفتار کنه متنفر میشه و حتی جایی به دختر میگه که راه رفتنش و لحنش شبیه بدکاره ها شده به این امید که دختر دست از بازی برداره و زودتر همون دوست های قدیمی بشن.دختر اما همچنان ادامه می ده و پسر که حسابی کلافه و متنفر شده سرانجام وقت سکس رفتاری متفاوت با همیشه رو در پیش می گیره و دختر احساس حقارت می کنه و و در پایان داستان که به علت ساسنور معلوم نبود زیاد چی به چیه در آغوش هم از نقش هایی که تونسته بودن اجرا کنن و احتمالا از هم متنفر می شن

این داستان خیلی روم اثر گذاشت

Friday, June 25, 2010


مرثیه ای برای یک رویا

Sunday, June 20, 2010

کاش ما هم می تونستیم برای کشورمون بالا و پایین بپریم. با هم. به هر بهانه ای
اینجا اما غصه می خوریم .با هم . به بهانه های زیادی

Friday, June 18, 2010

امروز دلم برای خودت نه برای اون گنجشک گلی کوچولو که جا گذاشتم تو کف دستت و برگشتم خونه تنگ شد.چه خوب تو گودی دست آدم جا می گرفت

Thursday, June 17, 2010

همه ی کارایی که تو این یه هفته قبل امتحان انجام می دم واسه اینه که درس نخونم
همیشه دو تا واکنش هست نسبت به هر چیزی یکی زودرس یکی دیرس..دیرسه یه دو ثانیه بعد زودرسه هس اما هیچ وقت نباید واکنش زودرس رو نشون بدی به طرف مقابلت.چون خیلی خالص و خامه. خطرناکه

Tuesday, June 15, 2010

تو رابطه ی پدر و مادری فرزندی از یه جایی به بعد آدم احساس مسئولیت می کنه .
دلش می خواد خودش نقش والدی رو داشته باشه و پدر و مادرش نقش فرزندی رو

دیگه وقتشه پله های ترقی رو یکی یکی بالا برم

Monday, June 14, 2010

همه افسردگی زمستونی می گیرن من افسردگی تابستونی

Tuesday, June 8, 2010

سلام چی شده؟
دو روزه تب کرده
(با لبخند)دهنت و وا کن کوچولو آآآآ جیغ ممتد.
سلام چی شده؟
سه روزه تب داره هیچیم نمی خوره
(هنوز با لبخند)گریه نداره که می خوام گوشتا نگاه کنم جیغ ممتد.
سلام چی شده؟
دو روزه اسهال داره
(با کلافگی) بذار معاینت کنم کوچولو جیغ ممتد.
سلام چی شده ؟
شش روزه تب داره
( دیگه با اخم) این درجه که درد نداره چه مشکلی داری باهاش

جیغ ممتد
جیغ ممتد
گریه
ار ار

اررررررررررررر



افتضاحن این بچه ها



تن تو
دفترنقاشی من

Monday, June 7, 2010

دیشب یه دارک نایت واقعی بود. ذوب شده بودم و تمام حس هام بیشتر از همیشه کار می کرد و بدجوری هوشیار بودم و در عذاب و جسمم نیازمند شکنجه که همراه باشه با روح در عذابم . هر لحظه ای که می گذشت حسابی سنگین بود. تا لبه ی یه مرز سیاه رفتم و نمیدونم چی نگهم داشت این ور چون واقعا هیچ نقطه ی اتکایی نداشتم .
یاد یه دوست قدیمی افتادم که اینجور وقت ها می ذاشت که جریان تا آخر خط ببرتش. می شست و مشروب می خورد و سیاه مست می شد و اینجوری دارک نایتش کامل می شد. تا آخر خط می رفت. دلم خواست مشروب دم دستم داشتم و مست می کردم. تا آخر خط میرفتم . تا عمق سیاهی غلیظ.
اما اتفاقی که افتاد این بود بر اساس قانون بقا رفتم چند تا آرام بخش خوردم و خوابیدم و این شد که آخر خط رو ندیدم



Friday, June 4, 2010

بچه و مامانش نشستن تو تخت بیمارستان. بچه یه بیماری تنفسی داره که هر چند ساعت اکسیژن می گیره با ماسک.که خوب اذیتش می کنه ماسک و دم و دستگاش. بچه یه چیزی می خواد لج می کنه مامانش عصبانی می شه میگه واست اکسیژن می ذارما !!
پ.ن:خوبه که دیگه کم کم از سنگ شدیم اگر نه معلوم نبود هر روزمون که با دیدن این چیزا شروع می شد به کجا می رسید ( هر چند الانم خیلی معلوم نیست اما لابد اون موقع معلوم تر نبود)ا

یه بوی خاصی هست که بوی لاستیکای قرمز تو آفتاب مونده ی دوچرخه اس . بوی خوبیه

Thursday, June 3, 2010

روزای قبل کشیک مثل حبس نفسه بعد از یه دم عمیق وقتی بدونی چند لحظه بعد هوایی واسه نفس کشیدن نیست

Saturday, May 29, 2010

Tuesday, May 25, 2010

بچه که بودم همیشه از از دست دادن یکی از انگشتای پام می ترسیدم.نمی دونم این فکر از کجا رسیده بود به ذهنم که ممکنه بدون هیچ دلیل خاصی یکی از انگشت های پام غیب بشه .تو طول روز چند بار با ترس و لرز نگاهم رو می بردم پایین و انگشتای پام رو می شمردم و بعضی اوقات مطمئن بودم که اینبار دیگه یه کدومشون رو از دست دادم . حتی می ترسیدم که از این قضیه با کسی حرف بزنم.
بچه بودن چیز عجیبیه
.

Sunday, May 23, 2010

Saturday, May 22, 2010

تا حالا با دست های کرمی آلوچه خوردین؟
خوبه

بعضی وقت ها که خیلی خوشحالم تنها کاری که ازم بر میاد اینه که واسه خودم یه لیوان نسکافه درست کنم بعد بشینم یه گوشه بخورمش و تو ذهنم ارزش زیادی بهش بدم تا متناسب شه با حال خوبی که دارم

Thursday, May 20, 2010

داشتم فکر می کردم چه خوب بود اگه این قضیه مریض دیدن ما تو بخش اطفال مثل بازی های کامپیوتری بود اگه داروی اشتباه می نوشتیم واسه مریض پا می شد می رفت تا دم در اما یهو فیل می شدیم مریض عقبی بر میگشت سر جاش تا تشخیص درست رو پیدا نمی کردیم نمی تونست از در بره بیرون

Wednesday, May 19, 2010

این مامان باباها خیلی جالبن همشون قبل اینکه بچششونو برسون به دکتر اولش یه پارچه سبز می بندن دور دست بچه..اولا من تعجب می کردم پارچه سبز رو می دیدم می پرسییدم از کی مریض شده می گفتن از امروز صبح.حالا مثلن در حد یه سرماخوردگی و تب ها..کم کم فهمیدم این پارچه ها ربطی به شدت و زمان مریضیه بچه نداره.این آدما به شفای غیب بیشتر از قرص و دارو اعتماد دارن
دلم می خواد کنده شم چسبونده شم رو یه کاغذ بزرگ سفید بعد خط های اضافیم رو پاک کنم

Monday, May 17, 2010

امیدوارم هرچه زودتر ببینمت
فانارف
اسم یه کتاب فوق تخصصیه نوزادانه ما نمی خونیمش فقط هر بار که اسمش رو می شنوم یه عالمه دایره ی نارنجی تو ذهنم کشیده می شه

Saturday, May 15, 2010

یه پیرزنه هست دم در بیمارستان هرکی از در میاد بیرون دستش رو دراز می کنه جلوش.چند روز پیشا از در اومدم بیرون تو حال خودم بودم صدام زد.برگشتم نگاش کردم..گفت یه کمکی به من بکن سلامت باشی همیشه. بعد من انگار که زشت باشه جوایب کسی رو که برات دعا کرده باشه ندی گفتم بهش مرسی ممنون .جدی هم گفتم انگار که خاله ای عمه ای چیزی دعات کرده باشه بعدم سرم رو برگردوندم به راهم ادامه دادم

بیاین با هم پرواز کنیم
بیاین با هم ساز بزنیم
بیاین با هم برقصیم

Saturday, May 8, 2010

دلم می خواد ازت عکس بگیرم اما نیستی تو کادر دوربین

Wednesday, May 5, 2010

رفتم کلاس مجسمه سازی . وقت ندارم منظم برم . رفتم که بچه ها رو ببینم و یه کمی بوی چوب و گل بخورم.رفتم بس که همه چیز غلیظ بود اشکم داشت در می اومد . اومدم بیرون تا در نیاد .
چرا این داریوش با آدم این کار رو می کنه . دیوونه می شم هر بار که می خونه " تظاهر کن ازم دوری تظاهر می کنم هستی

Monday, May 3, 2010

گاهی دلم می خواد بعضی چیزا ی اطرافم رو رنگ کنم . تو هم بین همون چیزایی

Sunday, May 2, 2010

راه های مختلفی رو برای گذشتن ازت امتحان کردم حتی آموزش راه رفتن روی آب صد در صد تضمینی رو هم جدی گرفتم فایده ای نداشت . هر بار غرق شدم

Friday, April 23, 2010

Wednesday, April 21, 2010

انقدر بچه دیدم تو بخش اطفال که دیگه کم کم داره یه جورایی ازشون خوشم میاد
بچه نشسته بود تو بغل مامانش . منم داشتم دماسنج و تکون می دادم که درجه اش بیاد پایین بذارمش زیر بغل بچه . بعد با هر تکون دست من بچه پلک می زد می خندید .داشت واسه خودش حسابی کیف می کرد . با چیز به این سادگی

Tuesday, April 20, 2010

بعدازظهر تابستون بود و آفتاب و صدای جیرجیرکا زمین بازی بزرگی برای ما بودند. من و خواهر کوچیکم ساعت چار که می شد دیگه تو خونه طاقت نمی آوردیم .خونه خالم صدمتری با خونه ما فاصله داشت.می زدیم بیرون و از اون فاصله به در خونه خالم نگا می کردیم که پشتش دخترخاله هام بودن و زیر نور ساعت چار بسته تر از همیشه به نظر می رسید.را می افتادیم اما با قدم های مورچه ای را می رفتیم..پاها جفت هم .قدم های یک سانتی تا مثلا اینجوری زمان بگذره و دیرتر برسیم تا خیلی هم زود بیدارشون نکرده باشیم.


حالا دلم می خواد راه مونده تا فارغ التحصیلی رو مثل اون موقع ها با قدم های مورچه ای برم
دوست ندارم جای رو ترک کنم که تو هنوز اونجایی.

Saturday, April 17, 2010

پدرم در اومد بخدا! بسسه دیگه
تو شلوغی اتاقم احساس آرامش می کنم

Tuesday, April 13, 2010

تنها آغوش تو مونده که اونم هیچ
عمر بی خیالی و آرامش من به اندازه چند تا نیمه عمر فلوکستینه

Friday, April 9, 2010

هوا که اینجوری شروع می کنه به دیوونه بازی در آوردن من دوباره ایمان میارم
چرا شعر های حافظ وقتی تو می خونیشون یه جور دیگه می شن؟

آخه اینا حافظ نیست مولاناست عزیزم!ا

Sunday, April 4, 2010

شیر و سیگار

Wednesday, March 31, 2010

تازه شش ماهه رزیدنت شده ها.ما که یادمون نرفته دودره بازی هاشو اون موقع که ما استاجر اطفال بودیم و اون اینترن اطفال.حالا که ما شدیم اینترن و اون رزیدنت اخم می کنه زیر آب می زنه.دیروز بهش می گم آقای دکتر می خوام با اجازه تون مهرتون رو بزنم تو دفترچه مامانم متورال بنویسم براش.اخم می کنه میگه درست بنویسیا!
جوری می گه که مجبور می شم پوزخند بزنم بگم یه متوراله حالا!
آقای دکتر حالا دیگه نگرانه اعتبار مهر شش ماهشه

Saturday, March 27, 2010

سال گذشته این روزها پا می کوبیدم بر خاک بیابان خشک تو و در گرد و خاک به هوا رفته نفسم بند می آمد امسال این روزها پا نمی کوبم . بر هیچ کجا پا نمی کوبم. سرم در ابرهاست و مست رطوبت ابرها هستم.

Tuesday, March 23, 2010

ای لولیان یک لولی دیوانه شد دیوانه
دیوانه شد دیوانه شد
تولدت مبارک ای دوست

Saturday, March 20, 2010

امسال سال تحویل یه جوری بود با این همه آدم محبوس

Saturday, March 13, 2010

آن روزها که بودی پدر فرزندانم بودی . این روزها که رفته ای با مردی نخوابیده ام اما هر روز فرزندان جدیدم متولد می شوند

Friday, March 12, 2010

از پدربزرگ چشم های آبیش رو نه اما عشق به چوب رو به ارث بردم.
پدربزرگ نجار بود
و من در خیالم مجسمه های چوبی می سازم

Thursday, March 11, 2010

من رو زنده می کنی
تا اینجای قضیه خوبه اما می تونی به همون سادگی هم من رو بکشی

اینه که همش دارم میمیرم و زنده میشم

Tuesday, March 2, 2010

گنجشگک اشی مشی لب بوم ما نشین.


اگه بشینی هر بلایی که فکرش رو بکنی به سرت میارن
اینجا برف و بارونش بیشتره.قصاباش سنگدل ترن حکیم باشیاش گرسنه ترن
چه کاریه برو یه جای دیگه بشین مام سعی می کنیم دیگه دلمون نخوادت

Monday, March 1, 2010

میان دو قطب تو
سرگردانم
افسردگی



مانیا

Thursday, February 25, 2010

ا"پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به این مملکت آسیبی نرسد"
مثل اینه که بگی
"از ما بخرید. به نفع ماست"ا

Sunday, February 21, 2010

یه خط مستقیم میکشم از خودم به اون جایی که هنری مور ایستاده و چشمام و میبندم و میگم خدایا من و به راه راست هدایت کن

Monday, February 15, 2010

وقتایی که دکتر خیرخواه بهم میگه :"دختر جان" 8ساله میشم...دچار یه حس سرمستیه 8سالگی میشم که خوبه

Monday, February 8, 2010

چند روز پیشا به جای دوستم کشیک ایستادم...گفت می خوام بفروشم کشیکم رو کسی رو پیدا نکردم تو رو خدا بخر..گفتم باشه جات وا میستم برو به کارت برس...حالا امروز اومد پول گذاشت کف دستم که بیا اینم اجرتت..خوشم نیومد..دلم می خواست ازم توقع داشت که همینجوری جاش واستم نه اینکه پول بده بهم...دوره زمونه ی بدی شده.....دیگه آدما از همدیگه توقعی ندارن

Sunday, February 7, 2010

محاربه...اعدام....22 بهمن........................خواب....خواب

Sunday, January 24, 2010

شانه هایت را دوست دارم
هنوز هم
گاهی



ذهنم را متورم می کند



Wednesday, January 20, 2010

صدایت را دوست دارم
هنوز بهانه ای است برای فکر به تو
چیزیست که هنوز زنده است
انگار جدا شده است از تصویرت
تصویرت در ذهن من صامت است
خوابی
در تصویر من
دراز کشیده ای در ابدیت
جلوی تلویزیون
تلویزیون روشن است
و نورش بر صورتت بازی می کند

پ.ن:حرف های امشب با یک دوست و به یاد آوردن حس هایی که دیگر نادیده می گیرمشان بهانه ای شد برای "نوشتن" این پست. منتقل کردنش از کاغذها ی سفیدی که خط خطی می شوند و بعد فراموش می شوند به اینجا.دوباره اجازه دادن به قلبم که از دوست داشتن کسی حرف بزند که دیگران دوستش نداشتند..شاید خودش هم حتی

Sunday, January 17, 2010

nostalgia

یادش به خیر...عجب روزائی بود...چه تله پاتی هایی داشتیم با هم

Wednesday, January 13, 2010

کلمات جاری اند درمن
راه به تو ندارند
انگار سدی شده ای در برابرشان
که جاری نمی شوند
مرداب می شوند
و فضای بین ما بوی گند می گیرد

Tuesday, January 5, 2010

کلاغ منقار سنگینش را باز و بسته میکند..اما صدایی به گوش نمی رسد...هوایی نیست آن بیرون تا تارهای صوتی کلاغ را مرتعش کند

پرواز می کنی . با بال های سیاه کلاغ اما نمی توانی زیاد دور شوی پاهای سنگینت نمی گذارند اوج بگیری..پاهایی که هزاران سال است در عمق خاک دفن شده اند