یازده ساله بودم. می رفتم کلاس زبان. راه تا کانون زبان
ایران تاکسی خور نبود، دراز بود و از کوچه های پهن و خلوت می گذشت و من انقدر بزرگ
نبودم که بتونم از خودم مواظبت کنم. کلاس های شش تا هشت رو با بابا می رفتم و می
اومدم. بابا از اینکه هنوز رنوی سبز دست دومش رو نخریده بود عذاب وجدان داشت.
پیاده می رفتیم. یک بار در تلاش برای کم کردن عذاب وجدانش و باز کردن اخم های من
برام توضیح داد که چی جوری می شه این راه رو کوتاه کرد. گفت دخترم راه رو چند قسمت
کن و چندین انتها رو در ذهنت تصور کن. و بعد از رسیدن به هر کدوم بعدی رو شروع کن.
مثلا اولین انتها تا سر اون خونه های آپارتمانی، انتهای بعدی تا سر اون پیچ، بعدی
تا سر کارخونه روغن نباتی و بعد دیگه رسیدیم به کانون.
پانزده سال از اون موقع گذشته و من هنوز گاهی از این راه حل
برای کنار اومدن با دوره هایی از زندگی که طولانی اند و اجباری استفاده می
کنم وعجیبه که واقعا جواب می ده.
انگیزه نوشتن این پست کوتاه کردن راه برای یک دوسته. نسترن.
که هشت ماه باقی مونده از طرح رو راحت تر بگذرونه.
:*****
ReplyDeleteعزیزم><
هنوز به تهش نرسیده بودم حدس زدم پس اینجوری بوده که یاد گرفته زمان رو تقسیم کنه.. که به منم گف...
عزیزم><
خیلی دوسست دارم. زیاد. زیاد
:))))) آره..منم همین طور
ReplyDelete