Monday, July 9, 2012


تو کردستان اتفاق افتاد.یه جای دور که می دونستم شهرم نیست.با نسترن تو یه دشت وسیع و سبز ایستاده بودیم، نسترن ناراحت بود، پرسیدم چی شده؟ گفت می دونی هی می ره تهران و برمی گرده؟ گفتم کی؟ محمد؟ گفت نه مهیار.مریض شده.یه مریضی خونی.بعد سرم رو برگردوندم و مهیار رو دیدم.گفتم چی شده؟ در اون سمت دشت یهوموسیقی شروع شد و منظره تغییر کرد و نسترن مشغول اون شد. من و مهیاررفتیم اون ور. مهیار به سنگ های بزرگی که یه گوشه جمع شده بودند تکیه داد و گفت آره مریضم و  به زودی می میرم و این رو پذیرفتم. من هم فهمیدم که باید بپذیرمش. بعد با چند نفر دیگه راه افتادیم. مقصد جایی بود که من توش زندگی می کردم و راهنما مهیار بود. تا قسمتی از مسیر راه مستقیم بود و پهن و آسفالت بعد مهیار پیچید به راست که یه جاده باریک خاکی بود، بین دوتا کوه خاکی. بچه ها تعجب کردن که راه اشتباس، من هم اولش تردید داشتم اما بعد گفتم که راه درسته به مهیار اعتماد کنین. یه کم که رفتیم جلوتر چندنفر سراسیمه رسیدن به ما که دخترمون داره زایمان می کنه عجله کنین. راه کمی مونده بود. اونجا یه جایی مثل خانه بهداشت و خونه من بود. دختر رو دیدم یه چیزایی بهش گفتم و از پله ها رفتم بالا. پله ها وسط راه پاگرد داشتن، از پاگرد که گذشتم دختر رو فراموش کردم. به راهرویی رسیدم که توش چند تا اتاق داشت و حضور چندین زن و التهابی رو بینشون حس کردم. زنی اومد جلو که می دونستم مادر مهیاره بهم گفت حقیقت داره مهیار مریض شده و ما این رو پذیرفتیم. فهمیدم که من هم باید بپذیرم. رفتم یه طبقه بالاتر اونجا دوتا زن و یک بچه کوچیک کنار آینه دیواری ایستاده بودند با رسیدن من سرشون رو برگردوندن و زن سمت چپی بهم گفت بچه بدنیا اومده، نگاهش کن. نگاهش کردم و زیباترین مخلوقی که می شد به وجود بیاد رو دیدم. چشم های آبی درخشان. صورت سفید و نورانی و.. بچه به نظر پسر می رسید.

2 comments: