Wednesday, June 20, 2012


کشیک که بودی باید برای خودت روتختی می بردی تا برای یک شب صاحب تخت بشی. روتختی رو می بردم و خیلی تمیز و مرتب پهنش می کردم روی تخت. شب می شد. می خوابیدم روش. صبح بلند می شدم و می دیدم که نه تنها روتختی چروک خورده، جمع شده یه گوشه و در واقع دیگه روی تخت پهن نیست روتختی اصلی تخت هم از جا در اومده، نگاه به تخت های کناری ام می کردم و می دیدم روتختی ها بدون هیچ چروکی، مرتب پهنن هنوز. ناراحت می شدم از این که می دیدم آشفته ام، از اینکه می دیدم اجازه دادم کسی من رو به این روز بندازه. روتختیِ چروکم برای من معنی وادادگی ام بود. به رخم می کشید که کنترلی روی اوضاع ندارم.
چند روز پیش وقتی مجبور شدم به جای روتختی یه ملافه نازک بندازم روی تختم دوباره ترسیدم. یاد اون روزها افتادم و ترسیدم که در جایی ازمن این وادادگی هنوز پنهان باشه. ترسیدم صبح بلند شم و ببینم که روتختی ام دوباره جمع شده یه گوشه.
 صبح شد و روتختی هنوز تمیز و مرتب روی تخت پهن بود.

3 comments:

  1. مال منم همیشه خراب می‌شد. هرگز آنکادر نمی‌موند..
    یه وقتایی حتی پریشون می‌شدم از اینکه همه واسشون مهمه چی بیارن زیرشون پهن کنن ولی من نه.
    حتی اولا که یه دونه ملافه بزرگ داشتم رنگ و رو پریده اون رو می‌انداختم روتختی و رو بالشی و همه چی..

    ReplyDelete
  2. الان یادم اومد که تصویری که آزاردهنده ترش می کرد این بود که روتختی زیری هم از جا دراومده بود..

    ReplyDelete
  3. رو تختی تو رو یادمه، می اومدم پاوویون می دیدم پهنه قبل اینکه خودت رو ببینم می فهمیدم کشیک بودی شب قبل:)

    ReplyDelete