یونولیت ها تیکه تیکه ریخته بودن تو کوچه.آقای موجه ای بهشون رسید، ایستاد، خم شد، یکیشون رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن کفشش با سابیدن تیکه یونولیت بهش که خوب طبیعتا تمیز نمی شد.تیکه رو برداشت و رفت یه گوشه، دوباره خم شد و دوباره با شدت بیشتری اصرار کرد. من هم فقط ناظر این صحنه بودم
No comments:
Post a Comment