Saturday, May 29, 2010

Tuesday, May 25, 2010

بچه که بودم همیشه از از دست دادن یکی از انگشتای پام می ترسیدم.نمی دونم این فکر از کجا رسیده بود به ذهنم که ممکنه بدون هیچ دلیل خاصی یکی از انگشت های پام غیب بشه .تو طول روز چند بار با ترس و لرز نگاهم رو می بردم پایین و انگشتای پام رو می شمردم و بعضی اوقات مطمئن بودم که اینبار دیگه یه کدومشون رو از دست دادم . حتی می ترسیدم که از این قضیه با کسی حرف بزنم.
بچه بودن چیز عجیبیه
.

Sunday, May 23, 2010

Saturday, May 22, 2010

تا حالا با دست های کرمی آلوچه خوردین؟
خوبه

بعضی وقت ها که خیلی خوشحالم تنها کاری که ازم بر میاد اینه که واسه خودم یه لیوان نسکافه درست کنم بعد بشینم یه گوشه بخورمش و تو ذهنم ارزش زیادی بهش بدم تا متناسب شه با حال خوبی که دارم

Thursday, May 20, 2010

داشتم فکر می کردم چه خوب بود اگه این قضیه مریض دیدن ما تو بخش اطفال مثل بازی های کامپیوتری بود اگه داروی اشتباه می نوشتیم واسه مریض پا می شد می رفت تا دم در اما یهو فیل می شدیم مریض عقبی بر میگشت سر جاش تا تشخیص درست رو پیدا نمی کردیم نمی تونست از در بره بیرون

Wednesday, May 19, 2010

این مامان باباها خیلی جالبن همشون قبل اینکه بچششونو برسون به دکتر اولش یه پارچه سبز می بندن دور دست بچه..اولا من تعجب می کردم پارچه سبز رو می دیدم می پرسییدم از کی مریض شده می گفتن از امروز صبح.حالا مثلن در حد یه سرماخوردگی و تب ها..کم کم فهمیدم این پارچه ها ربطی به شدت و زمان مریضیه بچه نداره.این آدما به شفای غیب بیشتر از قرص و دارو اعتماد دارن
دلم می خواد کنده شم چسبونده شم رو یه کاغذ بزرگ سفید بعد خط های اضافیم رو پاک کنم

Monday, May 17, 2010

امیدوارم هرچه زودتر ببینمت
فانارف
اسم یه کتاب فوق تخصصیه نوزادانه ما نمی خونیمش فقط هر بار که اسمش رو می شنوم یه عالمه دایره ی نارنجی تو ذهنم کشیده می شه

Saturday, May 15, 2010

یه پیرزنه هست دم در بیمارستان هرکی از در میاد بیرون دستش رو دراز می کنه جلوش.چند روز پیشا از در اومدم بیرون تو حال خودم بودم صدام زد.برگشتم نگاش کردم..گفت یه کمکی به من بکن سلامت باشی همیشه. بعد من انگار که زشت باشه جوایب کسی رو که برات دعا کرده باشه ندی گفتم بهش مرسی ممنون .جدی هم گفتم انگار که خاله ای عمه ای چیزی دعات کرده باشه بعدم سرم رو برگردوندم به راهم ادامه دادم

بیاین با هم پرواز کنیم
بیاین با هم ساز بزنیم
بیاین با هم برقصیم

Saturday, May 8, 2010

دلم می خواد ازت عکس بگیرم اما نیستی تو کادر دوربین

Wednesday, May 5, 2010

رفتم کلاس مجسمه سازی . وقت ندارم منظم برم . رفتم که بچه ها رو ببینم و یه کمی بوی چوب و گل بخورم.رفتم بس که همه چیز غلیظ بود اشکم داشت در می اومد . اومدم بیرون تا در نیاد .
چرا این داریوش با آدم این کار رو می کنه . دیوونه می شم هر بار که می خونه " تظاهر کن ازم دوری تظاهر می کنم هستی

Monday, May 3, 2010

گاهی دلم می خواد بعضی چیزا ی اطرافم رو رنگ کنم . تو هم بین همون چیزایی

Sunday, May 2, 2010

راه های مختلفی رو برای گذشتن ازت امتحان کردم حتی آموزش راه رفتن روی آب صد در صد تضمینی رو هم جدی گرفتم فایده ای نداشت . هر بار غرق شدم