Wednesday, May 30, 2012

یونولیت ها تیکه تیکه ریخته بودن تو کوچه.آقای موجه ای بهشون رسید، ایستاد، خم شد، یکیشون رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن کفشش با سابیدن تیکه یونولیت بهش که خوب طبیعتا تمیز نمی شد.تیکه رو برداشت و رفت یه گوشه، دوباره خم شد و دوباره با شدت بیشتری اصرار کرد. من هم فقط ناظر این صحنه بودم 
بچه که بودم خیال می کردم بزرگ که شدم باید مثل مامان چادری بشم، بعد گوشه چادرم لای در تاکسی گیر می کنه و من متوجه نمی شم. گوشه چادر بیرون مونده با حرکت تاکسی تو باد تکون می خوره و من با دیدن رهگذران خیره خیلی خجالت زده می شم. 

Sunday, May 13, 2012

پدربزرگ سیرترشی می خواست، ترشی به سرفه اش می انداخت، نمی توانست راه برود و ما هم سیرترشی نمی دادیم دستش. پدربزرگ تمام غیض وعصبانیتش ازما را جمع می کرد و با دست سالمش برسینه استخوانی اش می کوبید ومی گفت "بی مروت ها "

Monday, May 7, 2012


اولین بار در شش سالگی متوجه تفاوت خودم با اطرافیانم شدم. آن موقع که از بوی کلاس بعد از تمام شدن زنگ تفریح و از همکلاسی هایم که نمی فهمیدند خوراکی های بودار را نباید در کلاس خورد متنفر شدم و وقتی فهمیدم که هیچ کسی حتی متوجه این بو نیست یک جور احساس خودبزرگ بینی در من شکل گرفت که هنوز هم با من هست هر چند که به دلیل احساس عدم اعتمادبه نفس زیاد مشخص نیست. بله هردوی این احساسات را همزمان با خود حمل می کنم و این چیزیست که خود من هم از فهم آن عاجز هستم.