Wednesday, June 30, 2010

حسم مثل کسیه که منتظر مسافری بوده.
مسافرش اومده اما هنوز منتظر مسافرشه

Monday, June 28, 2010

منم اگه فوتبالیست بودم بعد اینکه سه تا گل زدم به تیم حریف بیشتر از این اذیتشون نمی کردم و گل چهارم رو نمی زدم. سه تا خودش به اندازه کافی بد هست. کار خوبی کردن برزیلی ها
آخرش یه روز تلف می شم وسط این وقت هایی که تو طول روز به بطالت می گذرونم. بس که به خاطر هر لحظه اش عذاب می کشم
داشتم بستنی توت فرنگی می خوردم.
یهو آب رفتم.
قدم شد صد و ده سانتی متر.
موهام قهوه ای شدن .
چتری هام ریختن رو پیشونیم.
دهنم رو وا کردم مامانم از اون بالا قاشق شربت اکسپکتورانت رو خالی کرد تو دهنم.
همون مززه رو داشت دقیقا

Sunday, June 27, 2010

تابستان بود

ما تازه بودیم


گریستن نمی دانستیم و می خندیدیم


شهیار قنبری



Saturday, June 26, 2010

بازی اتواستاپ

یکی از داستان های کتاب"عشق ها ی خنده دار" کوندرا درباره دختر و پسریه که تو راه مسافرت هستند.دختر هفده سال کوچکتر از پسره و با تمام دخترهایی که پسر تا حالا باهاشون بوده متفاوته. دختر از اینکه هیچ وقت نتونسته شبیه بقیه دخترها باشه همیشه رنج کشیده.از بدن خودش خجالت می کشه و هیچ وقت نتونسته باهاش کنار بیاد.حتی از اینکه به پسر بگه که تو طول مسافرت بزنه کنار تا اون ادرار کنه خجالت می کشیه و پسر هم یه جورایی در طول آشناییشون از همین اخلاق های دختر خوشش می اومده.حالا اونا تو راه هستند.می رسن به یه پمپ بنزین و تو فاصله زمانی که منتظر نوبتشون هستند دختر بدون اینکه حاضر باشه چیزی از مقصدش بگه برای ادرار کردن به پشت پمپ بنزین می ره.پسر بنزین میزنه همزمان کار دختر هم تموم شده و با دیدن حرکت ماشین کنار جاده منتظر می مونه تا پسر بهش برسه.پسر وقتی به دختر می رسه ترمز می زنه یهو بازیش گل می کنه و تظاهر می کنه که دختر رو نمی شناسه و مقصدش رو با لحن اغوا کننده ای ازش می پرسه.دختر هم ادای دخترهای اتواساپی رو در میاره و سوار ماشین میشه.پسر تا یه جایی به بازی ادامه می ده ولی بعد دلش می خوادکه برگردن سر نقش های اصلی خودشون اما دختر که از اینکه به این راحتی تونسته خجالت رو کنار بذاره و شبیه زن هایی بشه که همیشه در مقابلشون احسا س ناتوانی می کرده راضیه.اولش به این مسافر اتواستاپی که دوست پسرش داره انقدر با مهارت باهاش لاس می زنه حسادت می منه اما بعد خودش می شه اون دختر و لذت می بره از نقشش.پسر از اینکه می بینه دختری که همیشه معتقد بوده با بقیه زنهایی که تا حالا شناخته متفاوته انقدر راحت می تونه شبیه اونا رفتار کنه متنفر میشه و حتی جایی به دختر میگه که راه رفتنش و لحنش شبیه بدکاره ها شده به این امید که دختر دست از بازی برداره و زودتر همون دوست های قدیمی بشن.دختر اما همچنان ادامه می ده و پسر که حسابی کلافه و متنفر شده سرانجام وقت سکس رفتاری متفاوت با همیشه رو در پیش می گیره و دختر احساس حقارت می کنه و و در پایان داستان که به علت ساسنور معلوم نبود زیاد چی به چیه در آغوش هم از نقش هایی که تونسته بودن اجرا کنن و احتمالا از هم متنفر می شن

این داستان خیلی روم اثر گذاشت

Friday, June 25, 2010


مرثیه ای برای یک رویا

Sunday, June 20, 2010

کاش ما هم می تونستیم برای کشورمون بالا و پایین بپریم. با هم. به هر بهانه ای
اینجا اما غصه می خوریم .با هم . به بهانه های زیادی

Friday, June 18, 2010

امروز دلم برای خودت نه برای اون گنجشک گلی کوچولو که جا گذاشتم تو کف دستت و برگشتم خونه تنگ شد.چه خوب تو گودی دست آدم جا می گرفت

Thursday, June 17, 2010

همه ی کارایی که تو این یه هفته قبل امتحان انجام می دم واسه اینه که درس نخونم
همیشه دو تا واکنش هست نسبت به هر چیزی یکی زودرس یکی دیرس..دیرسه یه دو ثانیه بعد زودرسه هس اما هیچ وقت نباید واکنش زودرس رو نشون بدی به طرف مقابلت.چون خیلی خالص و خامه. خطرناکه

Tuesday, June 15, 2010

تو رابطه ی پدر و مادری فرزندی از یه جایی به بعد آدم احساس مسئولیت می کنه .
دلش می خواد خودش نقش والدی رو داشته باشه و پدر و مادرش نقش فرزندی رو

دیگه وقتشه پله های ترقی رو یکی یکی بالا برم

Monday, June 14, 2010

همه افسردگی زمستونی می گیرن من افسردگی تابستونی

Tuesday, June 8, 2010

سلام چی شده؟
دو روزه تب کرده
(با لبخند)دهنت و وا کن کوچولو آآآآ جیغ ممتد.
سلام چی شده؟
سه روزه تب داره هیچیم نمی خوره
(هنوز با لبخند)گریه نداره که می خوام گوشتا نگاه کنم جیغ ممتد.
سلام چی شده؟
دو روزه اسهال داره
(با کلافگی) بذار معاینت کنم کوچولو جیغ ممتد.
سلام چی شده ؟
شش روزه تب داره
( دیگه با اخم) این درجه که درد نداره چه مشکلی داری باهاش

جیغ ممتد
جیغ ممتد
گریه
ار ار

اررررررررررررر



افتضاحن این بچه ها



تن تو
دفترنقاشی من

Monday, June 7, 2010

دیشب یه دارک نایت واقعی بود. ذوب شده بودم و تمام حس هام بیشتر از همیشه کار می کرد و بدجوری هوشیار بودم و در عذاب و جسمم نیازمند شکنجه که همراه باشه با روح در عذابم . هر لحظه ای که می گذشت حسابی سنگین بود. تا لبه ی یه مرز سیاه رفتم و نمیدونم چی نگهم داشت این ور چون واقعا هیچ نقطه ی اتکایی نداشتم .
یاد یه دوست قدیمی افتادم که اینجور وقت ها می ذاشت که جریان تا آخر خط ببرتش. می شست و مشروب می خورد و سیاه مست می شد و اینجوری دارک نایتش کامل می شد. تا آخر خط می رفت. دلم خواست مشروب دم دستم داشتم و مست می کردم. تا آخر خط میرفتم . تا عمق سیاهی غلیظ.
اما اتفاقی که افتاد این بود بر اساس قانون بقا رفتم چند تا آرام بخش خوردم و خوابیدم و این شد که آخر خط رو ندیدم



Friday, June 4, 2010

بچه و مامانش نشستن تو تخت بیمارستان. بچه یه بیماری تنفسی داره که هر چند ساعت اکسیژن می گیره با ماسک.که خوب اذیتش می کنه ماسک و دم و دستگاش. بچه یه چیزی می خواد لج می کنه مامانش عصبانی می شه میگه واست اکسیژن می ذارما !!
پ.ن:خوبه که دیگه کم کم از سنگ شدیم اگر نه معلوم نبود هر روزمون که با دیدن این چیزا شروع می شد به کجا می رسید ( هر چند الانم خیلی معلوم نیست اما لابد اون موقع معلوم تر نبود)ا

یه بوی خاصی هست که بوی لاستیکای قرمز تو آفتاب مونده ی دوچرخه اس . بوی خوبیه

Thursday, June 3, 2010

روزای قبل کشیک مثل حبس نفسه بعد از یه دم عمیق وقتی بدونی چند لحظه بعد هوایی واسه نفس کشیدن نیست