Friday, December 7, 2012

سیزده ساله بودم. کلاس عربی خصوصی می رفتم. کلاس در اتاقِ پسر جوانِ خانم معلم تشکیل می شد. تصوری از هیچ چیز نداشتم، اما عاشق صاحبِ شلوارِ جین آبیِ روشنی شده بودم که همیشه پشت در آویزان بود، جز آن شلوار که رنگش کمی هم به کهنگی می زد چیز دیگری از پسر نمی  دانستم. تختش هم بود، گوشه ای زیر پنجره، همیشه مرتب بود بی هیچ نشانی از صاحبش. قفسه کتابی هم بود که برایم مهم نبود. آن سال از کل احساس عاشقی تنها هراس و دلهره مواجه شدن با معشوق را شناختم، مواجهه ای که هرگز اتفاق نیفتاد. شلوار حتی می توانست صاحبی نداشته باشد آنقدر که همیشه و در هر جلسه همان جا آویزان بود. .

Thursday, December 6, 2012


گاهی وقت ها تنها باید تجربه کار کنه اما تجربه چیزیه که برای من کار نمی کنه.چیزی به نام تجربه وجود نداره. من از افتادن ظرفی که با نوک انگشت گرفتمش و از تو یخچال درش آوردم یاد نمی گیرم که دفعه بعد این کار و نکنم، از هربار صندلی عقب سواری  نشستن و عذاب کشیدن یاد نمی گیرم دفعه بعد زودتر بگم که صندلی جلو لطفا، از هربار افتادن گوشی از دستم یاد نمی گیرم دفعه بعد چهارتا چیز رو باهم تو دستام نگیرم و ...  و همیشه خودم رو در معرض " من که گفته بودم بهت"ها قرار می دم. چیزی به نام تجربه وجود نداره مگر اینکه اثر عمیق و ترمیم ناپذیری برجا گذاشته باشه و از اون جایی که من خاصیت ترمیم پذیری خودبخودی و فراموشی دفاعی دارم اکثر وقت ها تجربه ها رو دور میزنم و از اول شروع می کنم.