سیزده ساله بودم. کلاس عربی خصوصی می رفتم. کلاس در اتاقِ پسر جوانِ خانم معلم تشکیل می شد. تصوری از هیچ چیز نداشتم، اما عاشق صاحبِ شلوارِ جین آبیِ روشنی شده بودم که همیشه پشت در آویزان بود، جز آن شلوار که رنگش کمی هم به کهنگی می زد چیز دیگری از پسر نمی دانستم. تختش هم بود، گوشه ای زیر پنجره، همیشه مرتب بود بی هیچ نشانی از صاحبش. قفسه کتابی هم بود که برایم مهم نبود. آن سال از کل احساس عاشقی تنها هراس و دلهره مواجه شدن با معشوق را شناختم، مواجهه ای که هرگز اتفاق نیفتاد. شلوار حتی می توانست صاحبی نداشته باشد آنقدر که همیشه و در هر جلسه همان جا آویزان بود. .
No comments:
Post a Comment