Thursday, July 19, 2012


اولین بار که متوجه تفاوت بین اونچه تو خانواده ما می گذره با خانواده های هم سال هام شدم، وقتی بود که دیدم ساندویچ های زنگ تفریح  اون ها نون بربری هایی هستند که از وسط تا خوردن و گاز زدن بهشون سخته، در حالیکه ساندویچ های زنگ تفریح ما نون بربری هایی بودند که از وسط باز شده بودند و گاز زدن بهشون آسون بود.
بعضی روزها که از سرکار یا ورزش برمی گردم خونه، بعد از اینکه مستقیم رفتم سر یخچال و آب خوردم برمی گردم سمت هال و اتاق ها و بعد تصور می کنم یکی از آدم هایی که دوسشون دارم و خیلی وقته ندیدمشون از اتاق سمت چپی میاد بیرون و بعد من خیلی  تعجب می کنم و با شادی می گم اِ تو اینجا چی کار می کنی؟ و بعد مسئله چگونگی یهو اومدن و کلید داشتن اون آدم بی اهمیت می شه و می شینیم به حرف زدن

Friday, July 13, 2012

سال ها پیش وقتی حدود شش سال داشتم جشن تولد باشکوهی در اتاق پذیرایی بزرگ و  با شکوه خونه مامانی برای ما سه تا خواهر برگزار شد و در طی اون  بادکنک های زیادی با پونز به سقف چوبیِ بلند اتاق پذیرایی چسبونده شد. اولین بار چند سال بعد وقتی  در کسالت بعد از ظهر دراز کشیده بودم کف زمین اتاق پذیرایی  و به سقف چوبی نگاه می کردم و تعداد تیرک های باریک رو  می شمردم ، نخ های کوتاه، کهنه و چرکی رو دیدم که با پونز به سقف چسبونده شده بودند و یاد اون تولد ها و شادی که برامون به همراه آورده بودند افتادم. بعد از اون یکی از تفریحاتم این شده بود که دراز بکشم، به سقف خیره بشم و تلاش کنم پونزها و نخ های بیشتری رو پیدا کنم. یکی این گوشه، یکی اون گوشه. آخرین باری که دراز کشیدم و آخرین پونز و نخ رو پیدا کردم خوب یادمه. بعد از اون به نگاه کردن به عکس های دسته جمعی که تو اون جشن گرفته شد قناعت کردم.


Monday, July 9, 2012


تو کردستان اتفاق افتاد.یه جای دور که می دونستم شهرم نیست.با نسترن تو یه دشت وسیع و سبز ایستاده بودیم، نسترن ناراحت بود، پرسیدم چی شده؟ گفت می دونی هی می ره تهران و برمی گرده؟ گفتم کی؟ محمد؟ گفت نه مهیار.مریض شده.یه مریضی خونی.بعد سرم رو برگردوندم و مهیار رو دیدم.گفتم چی شده؟ در اون سمت دشت یهوموسیقی شروع شد و منظره تغییر کرد و نسترن مشغول اون شد. من و مهیاررفتیم اون ور. مهیار به سنگ های بزرگی که یه گوشه جمع شده بودند تکیه داد و گفت آره مریضم و  به زودی می میرم و این رو پذیرفتم. من هم فهمیدم که باید بپذیرمش. بعد با چند نفر دیگه راه افتادیم. مقصد جایی بود که من توش زندگی می کردم و راهنما مهیار بود. تا قسمتی از مسیر راه مستقیم بود و پهن و آسفالت بعد مهیار پیچید به راست که یه جاده باریک خاکی بود، بین دوتا کوه خاکی. بچه ها تعجب کردن که راه اشتباس، من هم اولش تردید داشتم اما بعد گفتم که راه درسته به مهیار اعتماد کنین. یه کم که رفتیم جلوتر چندنفر سراسیمه رسیدن به ما که دخترمون داره زایمان می کنه عجله کنین. راه کمی مونده بود. اونجا یه جایی مثل خانه بهداشت و خونه من بود. دختر رو دیدم یه چیزایی بهش گفتم و از پله ها رفتم بالا. پله ها وسط راه پاگرد داشتن، از پاگرد که گذشتم دختر رو فراموش کردم. به راهرویی رسیدم که توش چند تا اتاق داشت و حضور چندین زن و التهابی رو بینشون حس کردم. زنی اومد جلو که می دونستم مادر مهیاره بهم گفت حقیقت داره مهیار مریض شده و ما این رو پذیرفتیم. فهمیدم که من هم باید بپذیرم. رفتم یه طبقه بالاتر اونجا دوتا زن و یک بچه کوچیک کنار آینه دیواری ایستاده بودند با رسیدن من سرشون رو برگردوندن و زن سمت چپی بهم گفت بچه بدنیا اومده، نگاهش کن. نگاهش کردم و زیباترین مخلوقی که می شد به وجود بیاد رو دیدم. چشم های آبی درخشان. صورت سفید و نورانی و.. بچه به نظر پسر می رسید.