Friday, June 29, 2012


یازده ساله بودم. می رفتم کلاس زبان. راه تا کانون زبان ایران تاکسی خور نبود، دراز بود و از کوچه های پهن و خلوت می گذشت و من انقدر بزرگ نبودم که بتونم از خودم مواظبت کنم. کلاس های شش تا هشت رو با بابا می رفتم و می اومدم. بابا از اینکه هنوز رنوی سبز دست دومش رو نخریده بود عذاب وجدان داشت. پیاده می رفتیم. یک بار در تلاش برای کم کردن عذاب وجدانش و باز کردن اخم های من برام توضیح داد که چی جوری می شه این راه رو کوتاه کرد. گفت دخترم راه رو چند قسمت کن و چندین انتها رو در ذهنت تصور کن. و بعد از رسیدن به هر کدوم بعدی رو شروع کن. مثلا اولین انتها تا سر اون خونه های آپارتمانی، انتهای بعدی تا سر اون پیچ، بعدی تا سر کارخونه روغن نباتی و بعد دیگه رسیدیم به کانون.
پانزده سال از اون موقع گذشته و من هنوز گاهی از این راه حل برای کنار اومدن با دوره هایی از زندگی که طولانی اند و اجباری استفاده می کنم  وعجیبه که واقعا جواب می ده.
انگیزه نوشتن این پست کوتاه کردن راه برای یک دوسته. نسترن. که هشت ماه باقی مونده از طرح رو راحت تر بگذرونه.

Wednesday, June 20, 2012


کشیک که بودی باید برای خودت روتختی می بردی تا برای یک شب صاحب تخت بشی. روتختی رو می بردم و خیلی تمیز و مرتب پهنش می کردم روی تخت. شب می شد. می خوابیدم روش. صبح بلند می شدم و می دیدم که نه تنها روتختی چروک خورده، جمع شده یه گوشه و در واقع دیگه روی تخت پهن نیست روتختی اصلی تخت هم از جا در اومده، نگاه به تخت های کناری ام می کردم و می دیدم روتختی ها بدون هیچ چروکی، مرتب پهنن هنوز. ناراحت می شدم از این که می دیدم آشفته ام، از اینکه می دیدم اجازه دادم کسی من رو به این روز بندازه. روتختیِ چروکم برای من معنی وادادگی ام بود. به رخم می کشید که کنترلی روی اوضاع ندارم.
چند روز پیش وقتی مجبور شدم به جای روتختی یه ملافه نازک بندازم روی تختم دوباره ترسیدم. یاد اون روزها افتادم و ترسیدم که در جایی ازمن این وادادگی هنوز پنهان باشه. ترسیدم صبح بلند شم و ببینم که روتختی ام دوباره جمع شده یه گوشه.
 صبح شد و روتختی هنوز تمیز و مرتب روی تخت پهن بود.

Wednesday, June 6, 2012

اولین بار که با "ایستک" مواجه شدم رفته بودم تهران. خواهرم تو خوابگاه زندگی می کرد و من رفته بودم تهران تا کسی رو ببینم که یک سال بعد عاشقش بودم.اولین باری بود که تنها پا به تهران گذاشته بودم. شب بود و من باید ساعت نه برمی گشتم خوابگاه. چند دقیقه ای وقت داشتیم و رفتیم که کمی کوچه های اطراف خوابگاه رو بالا و پایین بریم. خجالت می کشیدم ازش طوری که حاضر نبودم حتی کمی جلوتر راه  برم و دیده بشم. رفتیم تو یه سوپر و پرسید "ایستک" می خوری و من متعجب و همزمان بیشتر خجالت زده که " نه ". نمی دونستم چی گفته و بهترین جواب بنظرم "نه" بود. برای خودش خرید و من زل زدم به شیشه ی قهوه ایی که توی دستاش بود و بعدش حتی کوچیک تر و خجالت زده تر از قبل شدم و بنظرم اون آدمی اومد که با چیزهای باحالی آشناست که در دنیای من وجود ندارند و من دلم می خواد که وجود داشته باشند