Sunday, May 13, 2012

پدربزرگ سیرترشی می خواست، ترشی به سرفه اش می انداخت، نمی توانست راه برود و ما هم سیرترشی نمی دادیم دستش. پدربزرگ تمام غیض وعصبانیتش ازما را جمع می کرد و با دست سالمش برسینه استخوانی اش می کوبید ومی گفت "بی مروت ها "

1 comment: