Tuesday, January 1, 2013


بوی خونه خاله طاووس، اونطور که همه ی اتاق های خونه اش به هم راه داشتند، انقدر که نمی شد به هیچ کدوم گفت اتاق. بوی مرغ عروسکی خاکستری و سفیدی که دخترِ خاله طاووس از هلند فرستاده بود و یک  صبح که همراه مامانی و خواهر کوچکم رفته بودیم تا متعجب و در سکوت نگاه کنیم به رفت و آمد خاله و شوهرش میون درهای باز اتاق ها، از روی تاقچه پایینش آورد و دادش به دست ما. بچه ای تو اون خونه وجود نداشت و من به مرغ عروسکی نگاه می کردم و با خودم فکر می کردم که این عروسک لابد برای بچه ای فرستاده شده و اگر مامانی جای خواهرش بود عروسک به دست یکی از ما دخترخاله ها رسیده بود. ما دختر هلندی خاله رو از روی عکس هاش می شناختیم، عکس هایی از خودش و چهارتا دخترش تو آلبوم بزرگ و قهوه ای رنگی که خاله دوست داشت از روی اون برامون داستان دختر و نوه هاش رو بگه. نوه هایی که تقریبا هم سنِ ما بودند بی هیچ شباهتی به باقی نوه های خاله و دختری که بیشتر به دختر باقی خاله ها شبیه بود.داستانِ دختر شبیه به اون خونه و آدم هاش نبود و من با خودم فکر می کردم خارج آدم ها روعوض می کنه، جوری که  قشنگ و بی قید و بنده، نوه های خاله توی عکس ها لباس های بازی پوشیده بودند و به شدت به دوربین لبخند می زدند، مطمئن بودم که تا قبل از رفتن خاله به هلند اون ها حتی نمی دونستند دارند به مادربزرگشون لبخند می زنند، لبخندی که آدم از راه دور به مادربزرگش می زنه حالت دیگه ای داره، کمی مهربانانه تر و معذب تره. دخترِ خاله اما معذب به نظر می رسید، معذب و کلافه و میون رنگ ها گم شده بود و من با خودم فکر می کردم دخترِ خاله دلش برای شباهتش به این خونه ی چهارگوش و باز تنگ شده و لابد خوشبخت نیست اما حالا که بیست سال از اون روزها گذشته و اون خونه چهار گوش دیگه وجود نداره با خودم فکر می کنم که دخترِ خاله اگر می موند و شبیه باقی خواهرها و دخترخاله هاش  می شد باز هم خوشبخت نبود بازهم مرض قند می گرفت و حتی شاید نیاز به تزریق انسولین پیدا می کرد و هربار با شدت بیشتری گریه می کرد.