Tuesday, April 20, 2010

بعدازظهر تابستون بود و آفتاب و صدای جیرجیرکا زمین بازی بزرگی برای ما بودند. من و خواهر کوچیکم ساعت چار که می شد دیگه تو خونه طاقت نمی آوردیم .خونه خالم صدمتری با خونه ما فاصله داشت.می زدیم بیرون و از اون فاصله به در خونه خالم نگا می کردیم که پشتش دخترخاله هام بودن و زیر نور ساعت چار بسته تر از همیشه به نظر می رسید.را می افتادیم اما با قدم های مورچه ای را می رفتیم..پاها جفت هم .قدم های یک سانتی تا مثلا اینجوری زمان بگذره و دیرتر برسیم تا خیلی هم زود بیدارشون نکرده باشیم.


حالا دلم می خواد راه مونده تا فارغ التحصیلی رو مثل اون موقع ها با قدم های مورچه ای برم
دوست ندارم جای رو ترک کنم که تو هنوز اونجایی.

4 comments:

  1. عالی بود.من بد می فهمم اینو،یعنی بد جوری

    ReplyDelete
  2. ...vali in to nabodi ke tark mikardi fargh daran baham yekami.ojuri naghshi nadashtan dardnake..injuri naghsh dashtan..bade dar har do sorat

    ReplyDelete