یکی از داستان های کتاب"عشق ها ی خنده دار" کوندرا درباره دختر و پسریه که تو راه مسافرت هستند.دختر هفده سال کوچکتر از پسره و با تمام دخترهایی که پسر تا حالا باهاشون بوده متفاوته. دختر از اینکه هیچ وقت نتونسته شبیه بقیه دخترها باشه همیشه رنج کشیده.از بدن خودش خجالت می کشه و هیچ وقت نتونسته باهاش کنار بیاد.حتی از اینکه به پسر بگه که تو طول مسافرت بزنه کنار تا اون ادرار کنه خجالت می کشیه و پسر هم یه جورایی در طول آشناییشون از همین اخلاق های دختر خوشش می اومده.حالا اونا تو راه هستند.می رسن به یه پمپ بنزین و تو فاصله زمانی که منتظر نوبتشون هستند دختر بدون اینکه حاضر باشه چیزی از مقصدش بگه برای ادرار کردن به پشت پمپ بنزین می ره.پسر بنزین میزنه همزمان کار دختر هم تموم شده و با دیدن حرکت ماشین کنار جاده منتظر می مونه تا پسر بهش برسه.پسر وقتی به دختر می رسه ترمز می زنه یهو بازیش گل می کنه و تظاهر می کنه که دختر رو نمی شناسه و مقصدش رو با لحن اغوا کننده ای ازش می پرسه.دختر هم ادای دخترهای اتواساپی رو در میاره و سوار ماشین میشه.پسر تا یه جایی به بازی ادامه می ده ولی بعد دلش می خوادکه برگردن سر نقش های اصلی خودشون اما دختر که از اینکه به این راحتی تونسته خجالت رو کنار بذاره و شبیه زن هایی بشه که همیشه در مقابلشون احسا س ناتوانی می کرده راضیه.اولش به این مسافر اتواستاپی که دوست پسرش داره انقدر با مهارت باهاش لاس می زنه حسادت می منه اما بعد خودش می شه اون دختر و لذت می بره از نقشش.پسر از اینکه می بینه دختری که همیشه معتقد بوده با بقیه زنهایی که تا حالا شناخته متفاوته انقدر راحت می تونه شبیه اونا رفتار کنه متنفر میشه و حتی جایی به دختر میگه که راه رفتنش و لحنش شبیه بدکاره ها شده به این امید که دختر دست از بازی برداره و زودتر همون دوست های قدیمی بشن.دختر اما همچنان ادامه می ده و پسر که حسابی کلافه و متنفر شده سرانجام وقت سکس رفتاری متفاوت با همیشه رو در پیش می گیره و دختر احساس حقارت می کنه و و در پایان داستان که به علت ساسنور معلوم نبود زیاد چی به چیه در آغوش هم از نقش هایی که تونسته بودن اجرا کنن و احتمالا از هم متنفر می شن
این داستان خیلی روم اثر گذاشت
No comments:
Post a Comment