Monday, June 7, 2010

دیشب یه دارک نایت واقعی بود. ذوب شده بودم و تمام حس هام بیشتر از همیشه کار می کرد و بدجوری هوشیار بودم و در عذاب و جسمم نیازمند شکنجه که همراه باشه با روح در عذابم . هر لحظه ای که می گذشت حسابی سنگین بود. تا لبه ی یه مرز سیاه رفتم و نمیدونم چی نگهم داشت این ور چون واقعا هیچ نقطه ی اتکایی نداشتم .
یاد یه دوست قدیمی افتادم که اینجور وقت ها می ذاشت که جریان تا آخر خط ببرتش. می شست و مشروب می خورد و سیاه مست می شد و اینجوری دارک نایتش کامل می شد. تا آخر خط می رفت. دلم خواست مشروب دم دستم داشتم و مست می کردم. تا آخر خط میرفتم . تا عمق سیاهی غلیظ.
اما اتفاقی که افتاد این بود بر اساس قانون بقا رفتم چند تا آرام بخش خوردم و خوابیدم و این شد که آخر خط رو ندیدم



3 comments:

  1. چقدر خوب نوشتیش!!ولی خوب حال بدی بود،خوشحال نیستم تجربش کردی

    ReplyDelete
  2. tell mizadi barat mashrub mifrestdam ;)

    ReplyDelete
  3. in bar zang mizanam befresti baram

    ReplyDelete