Tuesday, May 25, 2010

بچه که بودم همیشه از از دست دادن یکی از انگشتای پام می ترسیدم.نمی دونم این فکر از کجا رسیده بود به ذهنم که ممکنه بدون هیچ دلیل خاصی یکی از انگشت های پام غیب بشه .تو طول روز چند بار با ترس و لرز نگاهم رو می بردم پایین و انگشتای پام رو می شمردم و بعضی اوقات مطمئن بودم که اینبار دیگه یه کدومشون رو از دست دادم . حتی می ترسیدم که از این قضیه با کسی حرف بزنم.
بچه بودن چیز عجیبیه
.

1 comment: