یونولیت ها تیکه تیکه ریخته بودن تو کوچه.آقای موجه ای بهشون رسید، ایستاد، خم شد، یکیشون رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن کفشش با سابیدن تیکه یونولیت بهش که خوب طبیعتا تمیز نمی شد.تیکه رو برداشت و رفت یه گوشه، دوباره خم شد و دوباره با شدت بیشتری اصرار کرد. من هم فقط ناظر این صحنه بودم
Wednesday, May 30, 2012
Sunday, May 13, 2012
Monday, May 7, 2012
اولین بار در شش سالگی متوجه تفاوت خودم با اطرافیانم شدم.
آن موقع که از بوی کلاس بعد از تمام شدن زنگ تفریح و از همکلاسی هایم که نمی
فهمیدند خوراکی های بودار را نباید در کلاس خورد متنفر شدم و وقتی فهمیدم که هیچ
کسی حتی متوجه این بو نیست یک جور احساس خودبزرگ بینی در من شکل گرفت که هنوز هم
با من هست هر چند که به دلیل احساس عدم اعتمادبه نفس زیاد مشخص نیست. بله هردوی این
احساسات را همزمان با خود حمل می کنم و این چیزیست که خود من هم از فهم آن عاجز هستم.
Subscribe to:
Posts (Atom)