روزی که به دیباج آمدم را خوب یادم است.ده ماه پیش بود.بیست و پنجم بهمن. یکی از آن سه شنبه هایی که قرار بود جمع سبزها باشد.
به دیباج که رسیدیم همه جا سفید بود.برف می بارید و من مشتاق تجربیات تازه بودم.
روزی که از دیباج رفتم را هم خوب یادم است. همین یک ماه پیش بود. پنجم آذر. جمعه بود. آن روز هم برف می بارید.ا ین را وقتی فهمیدم که می رفتم انباری دنبال یک کارتون بزرگ که وسایل آشپزخانه را جا بدهم داخلش. دیدم که باز هم حیاط سفیدپوش است. این بار مشتاق رفتن بودم فقط ، می دانستم پزشک خانواده چیست و مشتاق تجربه اش نبودم
به دیباج که رسیدیم همه جا سفید بود.برف می بارید و من مشتاق تجربیات تازه بودم.
روزی که از دیباج رفتم را هم خوب یادم است. همین یک ماه پیش بود. پنجم آذر. جمعه بود. آن روز هم برف می بارید.ا ین را وقتی فهمیدم که می رفتم انباری دنبال یک کارتون بزرگ که وسایل آشپزخانه را جا بدهم داخلش. دیدم که باز هم حیاط سفیدپوش است. این بار مشتاق رفتن بودم فقط ، می دانستم پزشک خانواده چیست و مشتاق تجربه اش نبودم
No comments:
Post a Comment