Friday, April 23, 2010
Wednesday, April 21, 2010
Tuesday, April 20, 2010
بعدازظهر تابستون بود و آفتاب و صدای جیرجیرکا زمین بازی بزرگی برای ما بودند. من و خواهر کوچیکم ساعت چار که می شد دیگه تو خونه طاقت نمی آوردیم .خونه خالم صدمتری با خونه ما فاصله داشت.می زدیم بیرون و از اون فاصله به در خونه خالم نگا می کردیم که پشتش دخترخاله هام بودن و زیر نور ساعت چار بسته تر از همیشه به نظر می رسید.را می افتادیم اما با قدم های مورچه ای را می رفتیم..پاها جفت هم .قدم های یک سانتی تا مثلا اینجوری زمان بگذره و دیرتر برسیم تا خیلی هم زود بیدارشون نکرده باشیم.
حالا دلم می خواد راه مونده تا فارغ التحصیلی رو مثل اون موقع ها با قدم های مورچه ای برم
دوست ندارم جای رو ترک کنم که تو هنوز اونجایی.
حالا دلم می خواد راه مونده تا فارغ التحصیلی رو مثل اون موقع ها با قدم های مورچه ای برم
دوست ندارم جای رو ترک کنم که تو هنوز اونجایی.
Saturday, April 17, 2010
Tuesday, April 13, 2010
Friday, April 9, 2010
Sunday, April 4, 2010
Subscribe to:
Posts (Atom)