Sunday, January 24, 2010

شانه هایت را دوست دارم
هنوز هم
گاهی



ذهنم را متورم می کند



Wednesday, January 20, 2010

صدایت را دوست دارم
هنوز بهانه ای است برای فکر به تو
چیزیست که هنوز زنده است
انگار جدا شده است از تصویرت
تصویرت در ذهن من صامت است
خوابی
در تصویر من
دراز کشیده ای در ابدیت
جلوی تلویزیون
تلویزیون روشن است
و نورش بر صورتت بازی می کند

پ.ن:حرف های امشب با یک دوست و به یاد آوردن حس هایی که دیگر نادیده می گیرمشان بهانه ای شد برای "نوشتن" این پست. منتقل کردنش از کاغذها ی سفیدی که خط خطی می شوند و بعد فراموش می شوند به اینجا.دوباره اجازه دادن به قلبم که از دوست داشتن کسی حرف بزند که دیگران دوستش نداشتند..شاید خودش هم حتی

Sunday, January 17, 2010

nostalgia

یادش به خیر...عجب روزائی بود...چه تله پاتی هایی داشتیم با هم

Wednesday, January 13, 2010

کلمات جاری اند درمن
راه به تو ندارند
انگار سدی شده ای در برابرشان
که جاری نمی شوند
مرداب می شوند
و فضای بین ما بوی گند می گیرد

Tuesday, January 5, 2010

کلاغ منقار سنگینش را باز و بسته میکند..اما صدایی به گوش نمی رسد...هوایی نیست آن بیرون تا تارهای صوتی کلاغ را مرتعش کند

پرواز می کنی . با بال های سیاه کلاغ اما نمی توانی زیاد دور شوی پاهای سنگینت نمی گذارند اوج بگیری..پاهایی که هزاران سال است در عمق خاک دفن شده اند