انگار سالها پیش باران یکبار حقیقتا باریده
است و بعد از آن هر سال تنها شبح باران است که میبارد. همان یک بار که بارانی
بلند تیرهرنگی پوشیده بودی و باران تندی از صبح میبارید. جایی در محوطه دانشگاه در آن راه باریک اسفالت، درحالی که
باران انگار جاندار زندهی پرسروصدای حجیمی بود و طوری می بارید که جایی برای کس دیگری
نمیگذاشت، من و تو بههم برخوردیم. کسی در آن اطراف نبود اما تن خیس باران جایی برای ما
باز کرده بود. تو شاکی بودی. درشهر خشکی زندگی میکردی وعادت به این همه خیسی نداشتی. بههم رسیدیم چیزی گفتی در مورد سرزنش باران.
من اما محو جادوی تن باران بودم و لبخند کجی تحویلت دادم. همانجا درست در همان
لحظه زمان از حرکت ایستاد. بعد از آن هر بارانی تنها شبحی ازآن تن خیس است. طرحی از بارانی
بلند تیره رنگ و گریزی پایانناپذیر.