Sunday, September 29, 2013

کشیک ها را دوست ندارم. به غیر خستگی جسمی به نوعی فرسودگی روحی با خود می آورد. مرا به همنشینی هرچند چند دقیقه ای  با آدم های مجبور می کند که دوستشان ندارم . مردان پرستاری که سر میز شام به دختران پرستار با وقاحت زل می زنند، با خنده و با نگاه خیره می گویند اگر قصد دارند در جایی استخدام شوند باید سرپا تا عوض شوند و در همان حال هم یک بار سرتاپای دختر را سیر نگاه می کنند. مردانی که به دلیل همکار بودن این حق را دارند که اصل و نسبت را در بیاورند و به چشمانت زل بزنند جوری که انگار حالا که با فلان بن فلانم آشنا بوده اند من هم دسته آن ها قرار گرفته ام و باید در جواب شوخی های بی مزه شان بلند بخندم.
 بیماران مردی که لذت می برند از امراض مقاربتی همسرشان در حضور یک پزشک زن حرف بزنند.
مردانی که روی صندلی همراه می نشینند و در حالی که رو به همسرشان در صندلی بیمار شرح حال می گیری به تو زل می زنند و با چیزی بین پاهایشان بازی می کنند، انگار که خودشان تنها موجود زنده و هوشیار در آن اتاق هستند.

گاهی وقت ها مریض ها بعد از ترک اتاق  بوی عطر تندی برجای می گذارند که با ظاهر روستایی وارشان هماهنگ نیست. پشت میز برجای می مانم و تصور می کنم جایی مثلا در اتاق کناری آدم هایی در حال خوشگذرانی در یک مهمانی هستند و من تنها برای لحظه ای نفس گرفتن بیرون آمده ام.


صدای سایش دمپایی روی کف موزائیکی درمانگاه. صدای پاهایی که نزدیک تر می شوند  و پشت در اتاق متوقف می شوند.در این صدای سایش یک نوع بی قیدی و حق تصاحب وجود دارد. انگار که مالک تو اند تویی که مجبوری با شنیدن این صدا آماده و منتظر باشی جوری که برده گوش به زنگ فرمان مالکش است. و حتی گاهی بی اغراق نگاه خیره این مردان روستایی به بدنم حس یک برنده جنسی را به من منتقل می کند. برای مبارزه با این هاست که اخم می کنم، با شنیدن صدای در اخم می کنم و تلاش می کنم حتی نگاهم را از روی دفترچه های لعنتی شان بالاتر نیاورم. می دانم که بعد از ترک اتاق به خودشان یا بقیه خواهند گفت چقدر بدخلق و عصبانی اما برایم اهمیتی ندارد  
فنجان های چای زیادی در گوشه سمت راست میز سرد شده اند. میزهایی مختلف. میز درمانگاه جزن، الغدیر،هلال،علی آباد. فنجان های چای نیم خورده، گاهی کم رنگ گاهی پررنگ.مریض ها درست موقعی سر می رسند که چای آماده و ریخته شده و انقدر پشت سرهم می آیند تا چای کاملا سرد شود. این یک قانون است. تلاش برای دوباره پرکردنش هم بی فایده است. چندین بار امتحان کرده ام. همه به همان سرنوشت چای اول دچار می شوند.
***
 بداخلاقم. کمی بخاطر گفتگوی دیشب، کمی هم بخاطر اینکه همیشه روزهای کشیک بداخلاقم. تو کشیک های درمونگاه الغدیر نبودم. مریض ها کم بودند من غریبه بودم تو شهرشون و به عنوان یک غریبه راحت لبخند خرجشون می کردم. پالتوی خاکستری چهار دکمه ام رو می پوشیدم و از پشت میز هنوز داخل نیومده به مریض ها لبخند می زنم. اما حالا از صبح فقط اخم و جواب سربالا تحویل مریض ها دادم. شاکی ام از پنی سیلین و سرم نوشتن براشون، از مسئول سلامت یک جمعیت بیست هزار نفری بودن و این رو بهشون نشون می دم این باعث می شه حتی با گرفتن داروهای مورد نظرشون هم ناراضی برن بیرون از اتاق. برام مهم نیست انگار دقیقا همین رو می خوام. مردم اینجا رو مثل یک شبکه تصور می کنم که در گوش هم پچ پچ می کنن در چیزی هم دستند، در آزار دادن من و با امیدواری تصور می کنم که مردمی که از صبح بهشون اخم کردم می رن و در خونه همسایه هاشون رو میزنن و دم گوششون زمزمه می کنن دکترِ امروز بداخلاقه دکتر خوبی نیست نرین پیشش..اما همه اینها خیاله مریض ها به اومدن ادامه می دن و همون پیک های هر روزه رو در ساعت های مشخصی می زنن،  در اومدن به دکتر با کسی تعارف ندارند.
***
نشسنم پشت میز و از فاصله بین کرکره ها به بیرون خیره شدم. به همون زمین بایر جلوی درمونگاه و آسمون که به طرز ناامید کننده ای آبیه. دیروز بارید. تقریبا تمام روز بارید. با صدایی هولناک و شلوغ. انقدر بلند که صدای ساسان رو به سختی از پشت تلفن می شنیدم. امروز هم  باید می بارید. همون قدر سیل آسا و سهمگین که دیروز. باید زمین رو به آسمون وصل می کرد و از سقف تمامی خونه ها می گذشت و در اتاق ها جاری می شد، وسایل برقی رو از کار می انداخت و همه چیز رو در حالت معلقی نگه می داشت. باید انقدر می بارید تا زمان متوقف شه و معنایی باقی نمی موند جز بارون. آب. همه چیز باید در ترس از بارون عاقبت فلج می شد