کشیک ها را دوست ندارم. به غیر خستگی جسمی به نوعی فرسودگی
روحی با خود می آورد. مرا به همنشینی هرچند چند دقیقه ای با آدم های مجبور می کند که دوستشان ندارم .
مردان پرستاری که سر میز شام به دختران پرستار با وقاحت زل می زنند، با خنده و با
نگاه خیره می گویند اگر قصد دارند در جایی استخدام شوند باید سرپا تا عوض شوند و
در همان حال هم یک بار سرتاپای دختر را سیر نگاه می کنند. مردانی که به دلیل همکار
بودن این حق را دارند که اصل و نسبت را در بیاورند و به چشمانت زل بزنند جوری که
انگار حالا که با فلان بن فلانم آشنا بوده اند من هم دسته آن ها قرار گرفته ام و
باید در جواب شوخی های بی مزه شان بلند بخندم.
بیماران مردی که
لذت می برند از امراض مقاربتی همسرشان در حضور یک پزشک زن حرف بزنند.
مردانی که روی صندلی همراه می نشینند و در حالی که رو به
همسرشان در صندلی بیمار شرح حال می گیری به تو زل می زنند و با چیزی بین پاهایشان
بازی می کنند، انگار که خودشان تنها موجود زنده و هوشیار در آن اتاق هستند.
گاهی وقت ها مریض ها بعد از ترک اتاق بوی عطر تندی برجای می گذارند که با ظاهر
روستایی وارشان هماهنگ نیست. پشت میز برجای می مانم و تصور می کنم جایی مثلا در
اتاق کناری آدم هایی در حال خوشگذرانی در یک مهمانی هستند و من تنها برای لحظه ای
نفس گرفتن بیرون آمده ام.
صدای سایش دمپایی روی کف موزائیکی درمانگاه. صدای پاهایی که
نزدیک تر می شوند و پشت در اتاق متوقف می
شوند.در این صدای سایش یک نوع بی قیدی و حق تصاحب وجود دارد. انگار که مالک تو اند
تویی که مجبوری با شنیدن این صدا آماده و منتظر باشی جوری که برده گوش به زنگ
فرمان مالکش است. و حتی گاهی بی اغراق نگاه خیره این مردان روستایی به بدنم حس یک
برنده جنسی را به من منتقل می کند. برای مبارزه با این هاست که اخم می کنم، با
شنیدن صدای در اخم می کنم و تلاش می کنم حتی نگاهم را از روی دفترچه های لعنتی شان
بالاتر نیاورم. می دانم که بعد از ترک اتاق به خودشان یا بقیه خواهند گفت چقدر بدخلق
و عصبانی اما برایم اهمیتی ندارد