آن سال به نظرم تراشیدن معادل گریستن بود. یک شنبه ها عصر
می رفتم و تکه ای چوب را میان گیره های میز محکم می کردم و می تراشیدم. طرح خاصی
در ذهن نداشتم البته داشتم اما گاهی ناگهان متوجه می شدم که دارم چوب را بی جهت می
تراشم، بی هیچ ارتباطی به هیچ چیز. گاهی وقتِ تراشیدن چیزی هم می گفتم به کسی که
دوستش داشتم انگار که بخواهم بگویم اشکی در کار نیست و تنها تراشیدن است که من از
جهت هنرمند بودن انجامش می دهم. جواب، هیچ وقت چیزی نبود که انتظارش را داشتم و
بعدِ آن اس ام اس ها مجبور می شدم با شدت بیشتری به چوب ضربه بزنم و گاهی که مغار
در نرمه ی کف دستانم فرو می رفت سعی می کردم زخم را عمیق تر کنم تا درد بیشتری
بکشم. به نظرم درست نبود وقتی که ذهنم دررنج بود، جسمم آن جور سالم و بی درد باقی
بماند.
حاصل تراشیدن های آن سال تکه ای چوب شد شبیه به آدمی که چیزی میان ماهی و پرنده را در
آغوش دارد. در خانه تکانی امسال قاطیِ باقیِ چیزهای دور ریختنی گذاشتمش دم در اما
مادر که عادت دارد میان چیزهای دورریختنی ما بگردد و خاطرات را برگرداند سرجای
اصلی شان، برش داشت و گذاشتش بالای هود بی مصرفِ آشپزخانه، مخالفتی نکردم چون خودش
نمی داند اما جایی که برایش انتخاب کرده ارتفاعی دارد که چیزهایی که به درد دیدن
نمی خورند را می شود آنجا گذاشت. مجسمه حالا مانند کسی که آن سال دوستش داشتم نه
خیلی بالاست که چشم نبیندش و نه خیلی پایین که دیده شود، جایی است در میانه، همان
جا که همه چیز رنگ یکسانی دارد.