Sunday, April 7, 2013


عروس خاله طاووس آمده بود. آمده بود مامانی را ببیند. زنی است با تمام خصوصیات زنان روستایی. پایین تنه ای ستبر و پهن دارد، دستانی زمخت و قدرتمند و لهجه ای خشن. مامانی مدام می پرسید برای چه آمده است و چه خبر شده است. مشکوک شده بود. خاله گفت مشکوک چرا، اصل کاری که رفته است. خاله طاووس را می گفت. او در این چند ماه اخیر اصل کاری شده بود چون مدام در بیمارستان بستری می شد. عادتی که هیچ کدام دیگر از افراد خانواده ما نداشتند. زنی بود لاغر و استخوانی که داشت در آب بدن خودش غرق می شد. آب از تمام بدنش رفته بود به ریه هایش و همان جا مانده بود. نفس کشیدن برایش سخت شده بود، نیاز به آب شش داشت و ریه های معمولی اش از میان آن همه آب هوایی برایش پیدا نمی کردند. در خانه مرد. چند هفته پیش از عید مرد. خیلی بی وقت آنقدر بی وقت که مامانی حالا مدام زیر لب می گوید بهتر است آدم به وقت بمیرد.
اصل کاری چند وقت پیش رفته است و عروسش قبل از خداحافظی از مامانی برای اینکه توجیهی برای تمام بارهایی که در آینده به دیدن او خواهد آمد پیدا کند، گفت که درست نیست بگویم اما گاهی که دلم برای مادر تنگ می شود این راه را می آیم تا تو را ببینم، به جای او. دلم نمی خواست به شباهت سن هایش فکر کنم، جدای از سن خواهر بودند بی هیچ شباهتی به هم، خواهر بودند.