جمعه.25 آبان. سال 86
هر روز که سرخوشانه گوسفندانم را از چرا برمی گردانم یکی از آن ها کم می شود.یا من زیادی حواس پرتم یا آن ها زیادی بازیگوشند
جایی کس دیگری گله ای دارد که هر روز یکی به تعداد گوسفندانش افزوده می شود.گله ای که آشناست
روی سبزه ها دراز کشیده بودم.با پاهایی قائم بر تنه ی ستبر درخت و محو حرکت برگ ها زیر نور خورشید و با طعم علف در دهانم.آن روز به اندازه تمام گوسفندانم علف خورده بودم انگار.از آن ها بیشتر چریده بودم شاید که برایم نی لبک می زدند و تا خانه همراهی ام کردند و با نگاهی خسته از سرخوشی من، در تمام طول راه سرزنشم کردند
امروز ظهر دست خالی برگشتم
تک و تنها.بدون نی لبکم و حتی بدون گوسفندانم.
گوسفندانم در لحظه ای ، همگی از من گریختند
اما
نی لبکم را خودم همان جا رها کردم
شاید باد بوزد
و آوازی زیباتر از نفس من
آن ها را دوباره گرد هم بیاورد